خنده کده
اگه نگین نخندین پیاز میشین می گندین
پسرکی بود عا شق دخترکی .. .. .. .. .. .. قبلنا.. من: یه چیزی بگم؟؟ .. .. .. یاد من باشد فردا دم صبح .. .. .. .. .. .. دیگر بازی بس است ! .. .. .. عشق من . . . حالـــــــا حرفـــــــهایمان بمـــــــاند برای بعد … دلخوری هـــــــایمـــــــان … دلـــــــتنگی هـــــــایمـــــــان … و تمـــــــام اشکـــــــهای مـن … تنها به من بگو … با او چـــــــگونـــــــه میگـــــــذرد … کــــــه با مـن نمی گذشت . . . ؟ .. .. .. تاحالاشده شوخی شوخی به چشمام نگاه بکنی... تـــــــــا بفهمی جدی جدی دوست دارم؟؟؟ .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. با تو هستم با تویی که زل زدی تو مانیتور دنبال چی میگردی؟ .. .. .. تمومه هم زندگیم و هم این پست از پست های بعد فقط طنز مطالب دیه توسط نویسنده های دیه ممنون
نظرات شما عزیزان:
روزها گذشت و دخترک نیز عاشق شد
هر دو عاشق دلتنگ بدون هم زندگی برا شون معنی نداشت
گاهی اوقات که با هم میرفتن بیرون اونقدر مست هم میشدن که فراموش میکردن
مردم دارن نگاه هشون میکنن .اونا همیشه وقتی همدیگه رو میدیدن عشق بازی را
شروع میکردن اونقدر لذت میبردن
که اگه یه روز از هم دور بودن از دلتنگی دق میکردن.
روز ها میگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بیشتر بیشتر میکردن
تا گذشت و روزی دخترک حالش بد شد و از حال رفت
پسرک هول شده بود نگران نمیدونست چی کار کنه
سریع اونو به بیمارستان رسوند .
دکتر وقتی اونو ماینه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتی داری؟
پسرک سرش را بالا گرفت
و گفت اون لیلی منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم . . .
دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او
گفت حالش خوبه فقط باید یک آزمایش بدهد .
دخترک پس از به هوش آمدن وقتی پسرک را دید دردش را فراموش کرد.
اون رفت و آزمایش داد .
روزه بعد پسرک با جوابه آزمایش پیشه دکتر رفت .
وقتی دکتر جواب آزمایش را دید دهنش قلف شده بود.
رفت کنار پسرک و با کلی مقدمه چینی به پسرک گفت: . . .
ناگهان دنیا برای پسرک سیاه شد.
از حال رفت دیگه دوست نداشت چشماش را باز کنه
تا نیمه های شب در خیابان ها قدم میزد قدم هایی پر از نا امیدی
حتی دیگر جواب تلفن های دخترک را هم نمی تونست بده .
روزه بعد با دخترک قرار داشت با نا امیدی رفت.
برای این که دخترک ناراحت نشود به عشق بازی هایش ادامه داد و هیچ نگفت.
ولی دخترک از جواب آزمایش سراغ میگرفت و پسرک هر روز بهانه ای میاورد.
هر روز افسرده و افسرده تر میشد تا اینکه دیگر دخترک تاب نیاورد و از او
خواهش کرد که بگوید .
اونقدر اسرار کرد که پسرک به او گفت :
اگر میخوای بدونی فردا بیا خونه مون تا بهت بگم.
دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.
برای آرامش پسرک قبول کرد.
روز بعد دخترک آمد.
ابتدا کمی صحبت کردن و بعد از دقایقی پسرک روبه دختر کرد و به او گفت:
میخواهم امروز با هم س ک س داشته باشیم.
ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چی؟!
پسرک گفت : س ک س
دخترک بر خود افسوس میخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده
بلند شد و راه افتاد که برود
ناگهان پسرک جلوی اون ایستاد و بهش گفت: باید امروز با هم س ک س داشته باشیم.
دخترک سیلی محکمی به پسرک زد و به اون گفت خفه شو
پسرک دستای اونو گرفت و با خواهش از او خواست
دخترک با گریه میگفت میدونی الان اولین باری که به من دست زد ی
تو پاک بودی اما چرا حالا ...
پسرک نذاشت چیزه دیگه ای بگه
پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.
دخترک جیق میکشید.
پسرک لباسهای اون را به زور در آورد و بعد از خودش را.
دخترک جیق میکشید التماس میکرد گریه اما . . .
پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هیچ کاری نمی تونست بکند و
فقط گریه میکرد به حال خودش که چرا. . .
بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشید و اشکاش را پاک میکرد
و آروم موهاش را نوازش میکرد.
دخترک دیگر حتی توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.
فقط میگفت: خیلی پستی کثافت و به حرفاش ادامه میداد
پسرک بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد و با لبخندی معصومانه گفت:
حالا دیگه منم ایدز دارم !!!!!!!!!!!!!!
ناگهان دخترک ساکت شد هیچ نگفت و فقط به چشمانه پسرک خیره شده بود.
با بغض سنگینی به پسرک گفت یعنی من . . .
بغض شکست و اشک هایش جاری شد
با خود میگفت : او چقدر عاشقم بود؟!
پسرک اورا در آغوش کشید
پسرک هم دیگر نمیتوانست او را ساکت کند
چون چشم های خودشم هم خیسه خیس بود.
در آغوش هم عریان به خواب رفتند و فردا دیگر بیدار نشدند
اون : جونم؟؟
من:دوستت دارمممم!
اون: منم دوستت دارم..
اما حالا..
یه چیزی بگم؟؟
لطفا حرف تکراری نزن!!!
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
حالا یقین دارم “مـ…ــن” بین دو نفر بودم !
چقدر تفاوت وجود داشت بین واقعیت و طرز فکر من..
بیا شمشیرها را کنار بگذاریم ،
دستهایمان را بشوریم و چیزی بخوریم
اما …
چرا دستهای تو خونیست و پشت من می سوزد ؟ . . .بعضیا رو باید همیشه تشنه ی محبت نگه داشت !
سیر که میشن هار میشن … !
بی خیال.
از فکر بیا بیرون.
لبخند بزن.
ناراحت نباش بخند.
جییییغ بزن.
برو لب پنجره داد بزن.
تو خودت نریز.
هر کی بهت بد کرد مطمئن باش !
زمین گرده.
هر کی دوست نداشت لیاقت نداشته!
الکی حرص نخور.
تو خوب باش میون این همه بدی.
تو.
من.
هممون.
شاید همین فردا.
شاید..!
نباشیم.
نباشم.
پس بخند!